خسته ام با این خزان تنهایی
بهار عمر من چرا نمی آیی
به صبح بخت من چرا نمی تابی
تویی که چشمهایت شب تماشایی
بگو بگو ای گل مگر خطا کردم
که با من عاشق دمی نمی پایی
چه غربت تلخی رفیق راهم شد
که مانده ام تنها به جرم شیدایی
در انتظار تو به سر رسید عمرم
به سر نمی آید شب شکیبایی
بیا بیا دیگر که بیش از این در سر
ندارمت طاقت که چهره بنمایی
نظرات شما عزیزان:
:. برچسبها:
نویسنده : سجاد یبلویی
|
|